شماره ٤٩٧: يک خنده بزن، زان لب لعل شکرآلود

يک خنده بزن، زان لب لعل شکرآلود
بر عاشق مسکين که رخ از خون تر آلود
يک شب ز براي دل من محرم من باش
بشنو ز دلم چند حديث جگر آلود
مانا که بپرسي ز دل من که چه کردي؟
در کوي تو کز خون همه ديوار و در آلود
جانها که گرفتار لبت گشت چه داني؟
پرواز مجو از مگسان شکر آلود
عاشق که بميرد ز رخ زرد چه خيزد؟
عشق است دروغش که مسي را به زر آلود
نزل غم تو باد حرامم به فراغت
گر چشم دلم هيچ گه از خواب و خور آلود
آسوده به خاک درت، اينک سر خسرو
زان صندل راحت که برين درد سر آلود