شماره ٤٩٦: باد آمد و زان سرو خرامان خبر آورد

باد آمد و زان سرو خرامان خبر آورد
در کالبد سوخته، جاني دگر آورد
امروز هم از اول صبحم سر مستي ست
اين بوي که بوده ست که باد سحر آورد؟
صد منت باد است برين ديده کزان راه
من سرمه طلب کردم و او خاک در آورد
هرگز نرود از دل من گريه شب
کش در ته پهلو شد و از خواب در آمد
اي ديده، فرو ريز هر آن آب که داري
کين آتش اندوه ز من دود برآورد
من آب طلب کردم ازين ديده درين سوز
او خود همه پرکاله خون جگر آورد
هان، اي دل عاصي، چه شود حال تو کاينک
سلطان به غزا آمده بر جان حشر آورد
يارب، چه شد او، در تن نالان که جا کرد؟
آن جان برون رفته که در جان سقر آورد
زان مرغ که شب ناله همي کرد، بپرسيد
جايي گل خندان مرا در نظر آورد
خون من دل سوخته در گردن قاصد
کان نامه که آورد از او ديرتر آورد
خسرو نگهش دار که اکسير حيات است
گردي که صبا دوش ازان رهگذر آورد