شماره ٤٨٩: صد جان به يکي دانگ به بازار فروشند

صد جان به يکي دانگ به بازار فروشند
خوبان به دل و جان ز چه رخسار فروشند؟
جان مي کشدش سوي خود و دل به سوي خويش
بر دست گر اين هر دو خريدار فروشند
با آنکه ستانيم به صد جان مکن آخر
ني اشکنه، اي دوست، به خروار فروشند
با غمزه بگو کز دگران پيشترش کش
ياران به محلي که بود يار فروشند
اين دل چو ز سوداي تو افتاد به بازار
آنجا طلب اين جيفه که مردار فروشند
نايند به بازار بتان اهل سلامت
کانجا همه خوبان و دل افگار فروشند
باري سخن عاشقي از بهر چه گويند؟
آنان که چو خسرو همه گفتار فروشند