شماره ٤٨٨: شب دلشدگان ديده بيدار نبندند

شب دلشدگان ديده بيدار نبندند
الا که به خون چشم گهربار نبندند
چون من ز دل خويش شوم سوخته، زنهار
اين تهمت بيهوده دران يار نبندند
من عاشق و مستم، ره زهدم منماييد
کابريشم طنبور به طومار نبندند
بر من که در توبه ببستند، غمي نيست
بايد که روم تا در خمار نبندند
آنان که حق خدمت تو باز شناسند
ناکرده وضو رشته زنار نبندند
پر پيچ و شکسته دل عاشق نبود، زانک
دل کان به تو بندند به گلزار نبندند
خسرو نکند نسبت عشق تو به خود، زانک
شاهي و به فتراک تو مردار نبندند