شماره ٤٨٦: يک دل به سر کوي تو آباد نيابند

يک دل به سر کوي تو آباد نيابند
يک جان زخم زلف تو ازاد نيابند
از بس که گرفتار غمت شد همه دلها
آفاق بگردند و دلي شاد نيابند
روزي که روي مست و خرامان سوي بازار
در شهر يکي صومعه آباد نيابند
مي کش که به تسليم نهادم سر خود، زانک
در کشتن خوبان ز کسي داد نيابند
گفتي خبرت گه گهي از باد بپرسم
از خاک طلب، کين خبر از باد نيابند
جان مي کن و از بهر وفا دم مزن، اي دل
کاين مزد ز خوبان پريزاد نيابند
ناخورده خراشي ز سر تيشه هجران
سنگي به سر تربت فرهاد نيابند
با بخت چه کارم ز پي وصل، که هرگز
مدبر صفتان گنج به بنياد نيابند
خسرو، ز براي دل گم گشته چه نالي؟
داني که دل رفته به فرياد نيابند