شماره ٤٨٢: دولت نه به زور است و به زاري چه توان کرد

دولت نه به زور است و به زاري چه توان کرد
با بنده نداري سر ياري چه توان کرد
من بر سر آنم که کنم جان به فدايت
آري سر وصلم چو نداري، چه توان کرد
صبر است دواي دل بيچاره محزون
اي دل، چو تو بي صبر و قراري، چه توان کرد
اي مردمک ديده، اگر تيغ فراقش
خون جگرت ريخت به زاري چه توان کرد
بي ياد تو يک لحظه نفس مي نزنم من
اي دوست، گرم ياد نداري چه توان کرد
گر بنده بيچاره نوازند، توانند
وز نيز برانند به زاري چه توان کرد
جان در سر و کار تو کند خسرو بيدل
ليکن تو به آن سر چو نداري، چه توان کرد