شماره ٤٨٠: ماهي که به سوي خود صد دل نگران بيند

ماهي که به سوي خود صد دل نگران بيند
از شوخي و رعنايي کي سوي کسان بيند
گويد که نخوابم من، مي ميرم ازين حسرت
کس را نبود خوابي، او خواب چسان بيند؟
بيش است غم يعقوب از ديدن پيراهن
کز حسرت آيينه در آينه دان بيند
ياري که هوس دارد، منما رخ مردم کش
بگذار که بيچاره يک چند جهان بيند
از حسن بتان وعده خونريز جفا باشد
بر تو چو کند رحمت قصاب زيان بيند
در جوي رود هر کس، چشم من و خون دل
کان کو دل خوش دارد در آب روان بيند
عذرش به چسان کاندر دلش آيد غم
از خون دو چشم من هر جا که نشان بيند
تو باز جوان خواهي، فرياد که اين خسرو
شد پير کنون، خود را کي باز جوان بيند