شماره ٤٧٩: دردا که دگر ما را آن يار نمي پرسد

دردا که دگر ما را آن يار نمي پرسد
احوال دل پر خون دلدار نمي پرسد
مي پرسم و مي جويم در هر نفسي صد بار
او در همه عمر خود يک بار نمي پرسد
يار از سر ياربها با ما سخني مي گفت
امسال به دشنامي چون يار نمي پرسد
بيمار تب هجرم آن ماه طبيب من
دردا که طبيب من بيمار نمي پرسد
گر يار نمي پرسد خسرو چه کند آن را؟
شاه است و گدايان را از عار نمي پرسد