شماره ٤٧٧: چشمت گهي از غمزه هشيار نخواهد شد

چشمت گهي از غمزه هشيار نخواهد شد
وين دل ز خراش او بي خار نخواهد شد
گر تيغ زني بر تن، ور نيش زني بر جان
ناگاه رود جانش، بيمار نخواهد شد
عشقت ز پي کشتن مردانه به کار آمد
شادم ز غمت باري بيکار نخواهد شد
بر ما فتد ار تابي زان رخ، چه شوي رنجه؟
مهتاب ز افتادن افگار نخواهد شد
بيهوده چه گريم خون اصلاح دل خود را؟
تقويم چو از جدول طومار نخواهد شد
خونخوار بود، خسرو، عاشق ز چنين باده
مست است که تا محشر هشيار نخواهد شد