شماره ٤٧١: دل باز به جوش آمد، جانان که مي آيد

دل باز به جوش آمد، جانان که مي آيد
بيمار به هوش آمد، در مان که مي آيد
وه جان کسان هر سو، صد قلب روان از پس
خوانيش چنين لشکر، سلطان که مي آيد
اي دل، تو نمي گفتي کاينک ز پي مردن
اسباب مهيا کن آن جان که مي آيد
زان خال و خط مشکين با جمله بلا ديدم
اين آيت رحمت بين در شان که مي آيد
اي ترک، مگو آخر بهر دل مسکيني
کز سوي تو بر جانم پيکان که مي آيد
خود نامه خويش آورد از بهر قصاص من
سر خاک ره قاصد فرمان که مي آيد
سيل مژه را رخنه انباشه شد، يارب
کان آب به چشم من تازان که مي آيد
خسرو به رهش باري قربان شد و بريان هم
تا باز ببين کان هم مهمان که مي آيد