شماره ٤٦٧: چه خوش صبحي دميد امشب مرا از روي يار خود

چه خوش صبحي دميد امشب مرا از روي يار خود
گلستان حياتم تازه گشت از نوبهار خود
بحمدالله که کشت بخت بر داد و نشد ضايع
هر آنچ از ديده باران ريختم بر روزگار خود
مگر هجران قيامت بود کان بگذشت خود بر من
در فردوس ديدم باز از روي نگار خود
شمار غم نمي دانم که پيش دوستان گويم
که من چيزي نمي دانم ز درد بيشمار خود
دل و جان کز پي من رنجها ديدند در هجران
نمودم هر دو را آن روي، کردم شرمسار خود
مرا آسوده باري ديده، گر چه رنجه شد پايش
که ماليدم همه شب ديده را بر پاي يار خود
چو من بي دولتي، آنگه نظر در چون تو دلداري
چه بخت است اين و چه اقبال، حيرانم به کار خود
دو بوسم لطف کردي و شدم هم در يکي بيهش
رها کن تا ز سر گيرم که گم کردم شمار خود
من اينک رفتم، آن پا بر سرم رنجه کني گه گه
که در کوي تو خاکي مي گذارم يادگار خود
به خواب ست اينکه مي گويي به پيش مردمان، خسرو
ترا کو خواب تا ببيني ازينها در کنار خود