شماره ٤٦٤: مشو پنهان برون آ، عالمي را جان بياسايد

مشو پنهان برون آ، عالمي را جان بياسايد
زهي آسايش جاني که از جانان بياسايد
مکن منعم چو سيري نيست از رويت، چه کم گردد؟
اگر بي توشه اي از نعمت سلطان بياسايد
نگه کن تا چه لذت باشد ار بنوازيم، جانا
که گر پيکان زني بر سينه من جان بياسايد
مرا دردي ست کاسايش، نيابد، جز به يک تيرت
عجب دردي که جان خسته از پيکان بياسايد
چو من زين درد بي درمان نخواهم گشت آسوده
طبيب آن به بود کز کردن درمان بياسايد
از آن بدخو کرشمه بارد و غم بر دهد جانم
همين بار آورد کشتي کز آن ياران بياسايد
به راه عشق کانجا صد سکندر جان دهد تشنه
زهي بخت خضر کز چشمه حيوان بياسايد
تن نازک کجا تاب خرابيهاي عشق آرد؟
چگونه مرغ خانه در ده ويران بياسايد؟
دل و جانم که ناسايد بجز از ديدن خوبان
نپنداري که خسرو تا زيد زيشان بياسايد