شماره ٤٥٥: چه پوشي پرده بر رويي که آن پنهان نمي ماند

چه پوشي پرده بر رويي که آن پنهان نمي ماند
وگر در پرده مي داري، کسي را جان نمي ماند
من درويش رسواي جهان گشتم بحمدالله
چه شبهه، عشق و درويشي بسي پنهان نمي ماند
به ياد روي تو چندان که سوي ماه مي بينم
همي ماند به تو چيزي، ولي چندان نمي ماند
مگو کاي ديده در روي من حيران چه ماندستي؟
کدامين ديده کاندر روي او حيران نمي ماند
ز چشم کافرت کز غمزه لشکر مي کشد هر سو
به هفت اقليم تن يک منزل آبادان نمي ماند
نه اي با بنده چون اول، بدين خوش مي کنم دل را
که پيوسته مزاج آدمي يکسان نمي ماند
کرم کن در حق خسرو که جاويدان همي ماند
چو مي داني کسي در دهر جاويدان نمي ماند