شماره ٤٥٠: اگر آن جادوي خونخواره نرگس در فسون آرد

اگر آن جادوي خونخواره نرگس در فسون آرد
با آسوده را کز دست بيخوابي زبون آرد
مرا باري برآمد جان ازين جان درون مانده
کسي باشد که دل بشکافد و او را برون آرد
گله از باد مي کردم که نارد زو بجز گردي
به ديده آرزومندم که آن دولت کنون آرد
ز بس دلها که ماند آويخته در زلف مشکينش
گهي زو بوي مشک آرد صبا، گه بوي خون آرد
مرا گويند سودا و جنون آرد رخ نيکو
به جان درمانده ام، اي کاش، سودا و جنون آرد
ز بهر آزمودن را چنان ديدم، سزد آن دم
مبادا هيچ دشمن را دل اندر آزمون آرد
نمودي سيرم و کشتي، ولي از تشنگي مرده
به يکبار آنچنان بد شربتي را تاب چون آرد
به جاي جوي شير از چشم خسرو جوي خون آيد
چو فرهاد ار ز خانه رو به کوه بيستون آرد