شماره ٤٤٩: مه روزه رسيد و آفتابم روزه مي دارد

مه روزه رسيد و آفتابم روزه مي دارد
چه سود از روزه کز گرمي جهاني را بيازارد
به دندان روزه را رخنه کند، پس از لب شيرين
لبالب رخنه هاي روزه زان شکر به بار آرد
دهانش را که بوي مشک مي آيد گه روزه
ازان خط است کز پيراهن لب مشک مي کارد
به شب هم فرض شد بر عاشقان کوي او روزه
که هر کان روي چون مه ديد شب را روز پندارد
نگارا، روزه چندم قضا شد در ره هجرت
مپوشان روي تا جانم قضاي روزه بگذارد
هلالي گشتم از روزه کمند زلف را بفگن
که تا خورشيد بربندد، ازان بالا فرود آرد
مرا صوم وصال است از تو و کافر کند خلقم
که ابرويت نمازي در دو محرابم فرود آرد
به روزه مؤمنان رغبت کنند حلوا به شيريني
به کويت زان رسد خسرو که آنجا شهد مي بارد