شماره ٤٤٨: سوار چابک من باز عزم لشکري دارد

سوار چابک من باز عزم لشکري دارد
دل من پار برد، امسال با جان داوري دارد
من اندر خاک ميدانش لگدکوب ستم گشتم
هنوز آن شهسوار من سر جولانگري دارد
به هر لشکر که مي آيد ز من جان مي برد، باري
که مي گويد که اين شيوه ز بهر دلبري دارد
مسلمانان، نگه داريد بي چاره دل خود را
که تيرانداز من مست است و کيش کافري دارد
ندارم آنچنان بختي که خواند بنده خويشم
غلام دولت آنم که با او چاکري دارد
تويي ديوانه اش، جانا، که داري سايه گيسو
دلم ديوانه تر از تو که آسيب پري دارد
مثل گر يک سخن با من بگويد عاقبت آن را
نيارد بر زبان و سرزنش چون بربري دارد
مرا چون مي کشي، جانا، شفاعت مي کند جانم
نمي گويد، مکش، اما سخن در لاغري دارد
به بدنامي برآمد نام خسرو از پي ديده
نه يک تر دامني دارد که صد دامن تري دارد