شماره ٤٤٥: دلم را گاه آن آمد که کام از عيش برگيرد

دلم را گاه آن آمد که کام از عيش برگيرد
ز دست ساقي دوران چو گردون جام زر گيرد
ملامت مي کند ما را خرد در عشق ورزيدن
دل عاشق کجا قول خود را معتبر گيرد؟
به عياري کسي آرد شبي معشوق خود در بر
که جان بر کف نهد تا روز ترک خواب و خور گيرد
ز راز خلوت ما شمع چون روشن کند رمزي
بگو پروانه تا خادم زبان شمع برگيرد
اگر لشگر کشد سلطان به ويراني، چه غم باشد؟
گدايي را که صد کشور به يک آه سحر گيرد
گر از دست غمت خسرو شود فاني، ندارد غم
به پايت گر دهد جان را، حيات نو ز سر گيرد