شماره ٤٤٣: کسي کش چون تويي در دل همه شب تا سحر گردد

کسي کش چون تويي در دل همه شب تا سحر گردد
تعالي الله چگونه خونش اندر چشم تر گردد
که گويد حال من پيشت، کجا ياد آورد سلطان؟
ز سرگشته گدايي کو به خواري در به در گردد
بيابان گيرم از غم هر دم و مهماني زاغان
که از خونهاي چشمم روي صحرا پر جگر گردد
خيالت گر در آب آيد کند آب حيات آن را
بدانگونه که هم در وي خيالت جانور گردد
گل رويت نزارم کرد زان گونه که اين تن را
اگر آسيب بوي گل رسد، زير و زبر گردد
اگر نازم به وصل، آخر نگاهي سوي مسکيني
نظر بازي رها کن تا مقابل باز برگردد
سيه روزي چو من کي روشني بيند چنين، کاينک
شبم تاريک و از دود دلم تاريک تر گردد
سرت گرديده خسرو بر سر کوي تو سر گردان
بدين حيلت مگر با عاشقانت سر به سر گردد