شماره ٤٤٢: همه شب در دلم آن کافر خون خوار مي گردد

همه شب در دلم آن کافر خون خوار مي گردد
حرير بسترم در زير پهلو خار مي گردد
سرم را خاک خواهي ديدن اندر کوي او روزي
که ديوانه دلم گرد بلا بسيار مي گردد
مشو رنجه به تير افگندن، اي ترک کمان ابرو
که مسکين صيد هم از ديدنت مردار مي گردد
نپندارم که هرگز چون گل رويت به دست آرد
صبا کو روز و شب بر گرد هر گلزار مي گردد
چرا صد جا نگردد غنچه دل پاره همچون گل؟
که آن سرو روان در دل دمي صد بار مي گردد
تو باري باده ده، اي دل، که آنجا مدخلي داري
که مسکين کالبد گرد در و ديوار مي گردد
اسير عشق را معذور دار، اي پندگو، بگذر
که چون ساقي به کار آيد خرد بيکار مي گردد
ز شهر افغان برآمد، در خرابيها فتم اکنون
که از فرياد من دلهاي خلق افگار مي گردد
چه غم او را که در هر شهر رسوا مي شود خسرو
ببين تا چند سگ چون او به هر بازار مي گردد