شماره ٤٣٧: مبارک بامدادي کان جمال اندر نظر باشد

مبارک بامدادي کان جمال اندر نظر باشد
خجسته طالعي کان ماه را بر ما گذر باشد
گرت بيند کسي کز زندگي دل خبر دارد
عجب نبود، اگر تا زنده باشد بي خبر باشد
نظر از دور در جانان بدان ماند که کافر را
بهشت از دور بنمايد، کان سوز دگر باشد
ندانم چون شود حالم که مي ميرم ز ناديدن
وگر وقتيش ببينم، آن خود از مردن بتر باشد
مکن عيب از پي تر دامني شاهد پرستي را
که از خونابه سر تا پاي او همواره تر باشد
مرا گفتي، به دست خود عقوبتها کنم با تو
به کشتن راضيم، گر خونبهايم اينقدر باشد
نه من آنم که برگيرم سر از خاک درت هرگز
مگر وقتي که زير خاک، خشتم زير سر باشد
مگو، اي پندگو، اندوه بيهوده مخور چندين
چه خار از پا کشي آن را که پيکان در جگر باشد
بدينسان کز رخت روزي ندارد چشم مشتاقان
نپندارم گهي شبهاي خسرو را سحر باشد