شماره ٤٣١: شبي، اي باد، سوي آن رخ گلگون نخواهي شد

شبي، اي باد، سوي آن رخ گلگون نخواهي شد
به کوي آن فريب انگيز پر افسون نخواهي شد
مرا باري برآمد جان ز بيداري و تنهايي
بر آن بدگو که خواهي شد هم از اکنون نخواهي شد
رسيد آن نازنين اينک، الا، اي صبر ترسان دل
ستادي کرده اي نيکو، اگر بيرون نخواهي شد
من امشب فرصتي دارم که سيرش بنگرم، ليکن
هم اندر ديدن اول، دلا، گر خون نخواهي شد
بلاي جانست آن زنجير جعد، اي عاشق مسکين
چه مي بيني درو، يعني که تو مجنون نخواهي شد؟
نگارا، ز آب چشم من دلت گشته است، مي دانم
که از بخت بد من باز ديگرگون نخواهي شد
دل و دين بيهده بر بوي زلفت مي کنم ضايع
از آن خويش خسرو را، تو کافر، چون نخواهي شد؟