شماره ٤٢٥: پس از ماهيم دوش از وعده ديدار خواب آمد

پس از ماهيم دوش از وعده ديدار خواب آمد
گهي برخاستم کاندر سر من آفتاب آمد
پس از بيداري بيسار ديدم، ليک ني سيرش
کز اول ديدنش هم راحتم افزود و خواب آمد
رخش پژمرده ديدم، پرسش از گرماش مي کردم
لبش خاموش بود و گونه رخ در جواب آمد
مهش را سلخ کرد از نازکي مهتاب در شبها
اگر چه آفتاب من ميان ماهتاب آمد
ز شادي گريه گويند و به چشم خويش مي ديدم
که ديدم روي آن خورشيد و اندر ديده آب آمد
روان شد مردم ديده که بوسد سم شبديزش
که آن ماه سريع السير در عين شتاب آمد
نه گرد است اين، که هست آن گرد دولت گرد رخسارش
که زير رايت منصور چون جان کامياب آمد