شماره ٤٢٤: که مي آيد چنين، يارب، مگر مه بر زمين آمد

که مي آيد چنين، يارب، مگر مه بر زمين آمد
چه گرد است اينکه مي خيزد که با جان همنشين آمد
که ميراند جنيبت را که ميدان عنبر آگين شد
کدامين باد مي جنبد که بوي ياسمين آمد
چنان نقاش چين حيران بماند از پيچش زلفش
که تاريکي به پيش ديده نقاش چين آمد
بيامد پيش ازين يکبار و دل تسليم او کردم
کنون تسليم شو، اي جان، که باز آن نازنين آمد
صبوري را دلم در خاک مي جويد، نمي يابد
غبار کيست اين، يارب، که در جان حزين آمد
ز چندين آب چشم آخر بر آن آيينه زنگاري
برآ، اي سبزه رنگين، که باران بر زمين آمد
بتي و آفت تقوي و دين، آخر نمي داني؟
که در شهر مسلمانان نبايد اين چنين آمد
خيالش باز گرداگرد دل مي گرددم امشب
الا، اي دوستان، ياري که دشمن در کمين آمد
ز بهر چاک داماني چه جاي طعن بر خسرو؟
که او را تيغ در دست و سر اندر آستين آمد