شماره ٤٢٣: مرا هر شب زديده خون دل غلتان فرود آيد

مرا هر شب زديده خون دل غلتان فرود آيد
چه پنداري شراب عاشقي آسان فرود آيد؟
دل و عقل، آنگهي عشق، اين کجا باشد روا آخر؟
که مرغ کعبه در بت خانه ويران فرود آيد
سحرگه خشک ديدي ز آه من، اي مرغ بستانها
شبانگه باش تا از چشم من باران فرود آيد
مرا گويند دل گرد آر، من بسيار بسي خواهم
که از دل يک دم آن بدعهد بي فرمان فرود آيد
عنانگيري نکرد آن بيوفا يک ره مرا روزي
که در ويرانه بيچارگان مهمان فرود آيد
چو حد حسن خود بشناخت، قانع شو ز دور، اي دل
که آن يوسف نمانده ست آنک در زندان فرود آيد
گهي جولان او در جان، گهي ميدان او در دل
غلام آن سوارم من که اندر جان فرود آيد
نمي يابم چو خار پاش، باري باشمش در ره
مگر بر فرق من گردي ازان جولان فرود آيد
نمک بارد به هر سو کان جگر گوشه رود، وانگه
همه بر جان سوزان و دل بريان فرود آيد
بدينسان کز بلندي گفت خسرو رفت بر گردون
چه باشد يک سخن گر در دل جانان فرود آيد