شماره ٤٢١: مبادا کز شکار آن خيره کش يکسر درون آيد

مبادا کز شکار آن خيره کش يکسر درون آيد
کز آن رخسار گردآلود شهري در جنون آيد
مرا کشت آن سواريها، پسينه دم حسرت
برو گه گه مگر لختي غبار از در درون آيد
چه لطف است آنکه بر سر مي کند خاک آب حيوان را
به زير پاش غلطان و دوان و سرنگون آيد
مخند، اي درد ناديده، ز آب چشم مشتاقان
مبادا هيچ کس را کاين بلا از در درون آيد
دو روزي ميهمانم، از درم بيرون مران، جانا
که بز در خانه قصاب نز بهر سکون آيد
ز من پرسي و بس گوئي که خون بهر چه مي گريي؟
نمي داني که آخر هر کجا برند خون آيد؟
تو خود داني که نتوان ز يست بي تو، ليک حيرانم
که ترک دوستان مهربان از دوست چون آيد
کدامين سگ بود خسرو که تاب زلف تو آرد
که گر شير اندر آن زنجير بربندي، زبون آيد