شماره ٤٢٠: چه فرخ ساعتي باشد که يار از در درون آيد

چه فرخ ساعتي باشد که يار از در درون آيد
به گلزار خزان ديده بهار از در درون آيد
جواني خاک کردم بر درش، روزي بگفت آن مه
که آن پير پريشان روزگار از در درون آيد
بمان، اي گريه، اين ساعت، همان لحظه فروريزي
که آن سنگين دل نااستوار از در درون آيد
در خود بيش ازان مي بوسم و شادم بدين سودا
که روزي عاقبت آن شهسوار از در درون آيد
نويد کشتنم داده ست و من خود کي زيم آن دم
که آن سر مست من ديوانه وار از در درون آيد
ز من عذري بخواهي، اي رقيب، آن ناپشيمان را
که چون من مرده بودم شرمسار از در درون آيد
به هجران رفت عمرم، وه که آسان چون رود از دل
کسي کز بعد چندين انتظار از در درون آيد
غم عشق آمده ست و رخت جانم مي نهد بيرون
هنوزم نيست غم، گر غم گسار از در درون آيد
دلا، بيهوده مي سوزي، مپز ما خوليا چندين
که داد آن بخت خسرو را که يار از در درون آيد؟