شماره ٤١٨: چه شد کان سرو سيم اندام سوي من نمي آيد

چه شد کان سرو سيم اندام سوي من نمي آيد
دلم پژمرده شد بويي ازان گلشن نمي آيد
کدامين کس ره من زد که در ره شد عنان گيرش
که آن سرمست جعدانداز مرد افگن نمي آيد
زماني نيست جان من گريبان گير هجرانش
که جان عاشقان از جيب تا دامن نمي آيد
خيالش بي دريغم مي کشد گويا نمي داند
که چون جان رفت از تن باز سوي تن نمي آيد
نبيند چشم ظاهربين جراحتهاي پنهانم
که بر جان مي رسد اين زخم بر گردن نمي آيد
مگوييد، اي مسلمانان که منگر در رخ خوبان
بدين معزور داريدم که اين از من نمي آيد
خرامان مي رود در چشم و صد خار مژه در ره
که دامن گيرش آنها يک سر سوزن نمي آيد
قبا پوشيده هوشم مي برد، چون خواهدم کشتن
چرا يک بار با يک توي پيراهن نمي آيد؟
از آنم روزن ديده ازان تاريک مي باشد
که هيچ آن آفتاب من ازين روزن نمي آيد
مه من، خود بگو، تاريک نبود چون مرا ديده
که در چشم من آن رخساره روشن نمي آيد
دل ديوانه خسرو که در زنجير زلفت شد
به صد زنجير آن ديوانه در مسکن نمي آيد