شماره ٤١٤: صبا مي جنبد و آن مست ما را خواب مي آيد

صبا مي جنبد و آن مست ما را خواب مي آيد
که از دمهاي سرد من جهان بيتاب مي آيد
ازان مهتاب جان افروز کان شب بود مهمانم
جهان تيره ست بر من چون شب مهتاب مي آيد
من اينجا زار مي سوزم به تاريکي و تنهايي
وه، اي همسايه غافل، ترا چون خواب مي آيد
غم ليلي جز از جان دست شستن مي نفرمايد
نه بيهوده ست کاندر چشم مجنون خواب مي آيد
گريبانم مگير، اي محتسب، چون مي پرستم من
کزين دامان تر بوي شراب ناب مي آيد
شبانگه بر سرم بگذشت و چشمش تر شد، اي قربان
چه بخت ست اين که رحمت در دل قصاب مي آيد
نبيني دامن، اي زاهد، نگويي تلخم، اي واعظ
که آن دردي کيش ديرينه در محراب مي آيد
خراميدن نگه کن آن بهشتي را که پنداري
ز جوي انگبين سيلي ست کز جلاب مي آيد
فرو پوشيد جانها را که آن بي مهر مي بيند
نگهداريد دلها را که آن قلاب مي آيد
همه ناز است و شوخي و کرشمه، خسروا، دل نه
که بهر کشتنت با اين همه اسباب مي آيد