شماره ٤١١: شد از عشقت دلم خون و جگر افگار و جان بر باد

شد از عشقت دلم خون و جگر افگار و جان بر باد
کجا يا رب مرا اين چشم خونين بر رخت افتاد
مرا گر بود روزي طاقت و صبري، بشد از دل
اگر مي داشتم دانايي و عقلي برفت از ياد
مجو غير خرابي زين دل ويران من ديگر
که آن معموره کش وقتي تو مي ديدي نماند آباد
کسي تلخي من داند که بيند خنده شيرين
کسي خون خوردنم داند که بيند گريه فرهاد
غمت خواهد دهد بر باد جانم را به رسوايي
بخواهم داد جان بر باد ازين غم، هر چه باداباد
مرا تا کي غم هجر تو پامال جفا دارد
برس فرياد مظلومي که از دست غمت فرياد
شب است و بزم عشرت ساز شد بي وهم با محرم
به مجلس باده گردان گشت و ساقي در شراب افتاد
چو شب سلطان بيدار است، خسرو داد خود بستان
که فردا روز خواهد شد، کسي دادت نخواهد داد