شماره ٤٠٨: به غير جام دمادم مجوي همدم هيچ

به غير جام دمادم مجوي همدم هيچ
به جز صراحي و مطرب مخواه تو هم هيچ
بيار و باده نوشين روان بنوش که هست
به جنب جام مي لعل ملکت جم هيچ
مجوي هيچ که دنيا طفيل همت اوست
که پيش همت او هست ملک عالم هيچ
غم است حاصلم از عمر و من بدين شادم
که گر چه هست غمم، نيست از غمم غم هيچ
غمم به خاک فرو زد و نيست غمخوارم
دمم به کام فرو رفت و نيست همدم هيچ
دلم ز عشق تو شد ذره اي و آن هم خون
تنم ز مهر تو شد سايه اي و آن هم هيچ
تنم چو موي پر از تاب و پيچ و در وي خم
ولي ميان تو يک مو و اندر آن خم هيچ
از آن دواي دل خسته در جهان تنگ است
که نيستش به جز از پسته تو مرهم هيچ
دم از جهان چه زني، همدمي طلب، خسرو
به حکم آنکه جهان يکدم است و آن هم هيچ