شماره ٤٠١: بيا که دل بشد از انتظار آمدنت

بيا که دل بشد از انتظار آمدنت
نگاه داشته ام جان نثار آمدنت
ز بعد رفتن تو جان قرار کي کردي
دل ار ندادي با جان قرار آمدنت
يکي به ياد کن کار جان من آخر
وگرنه من بکنم جان به کار آمدنت
هنوز تاز رخت بشکفد گلم باري
خراش يافت دل از خار خار آمدنت
به چار روز نکو آمدت که مهلت نيست
دو روزه عمر مرا با چهار آمدنت
ستاره ريز کنم از دو ديده بر تقويم
حکيم را که کند اختيار آمدنت
دو ديده غلتان غلتان رود به استقبال
اگر ز دور ببيند غبار آمدنت
زنم به زلف تو انگشت و بر دو ديده نهم
اگر سفيد شود ز انتظار آمدنت
ز جام وصل خمار اشکني که خسرو را
برون همي رود از سر خمار آمدنت