شماره ٣٩٣: يا رب، آن زلف تو هيچ اشکنه بي دل هست؟

يا رب، آن زلف تو هيچ اشکنه بي دل هست؟
دير باز است که اندر دلم اين مشکل هست
حيف باشد که بگويم که مه و خورشيدي
هم تو بنگر که بدان هر دو کسي مايل هست؟
منزلت گفتم مانا که همين در دل ماست
چو ببينيم که به هر جات همين منزل هست
گر به خاک در خويشم نگري افتاده
خود بگويي که چنين آدميي از گل هست
روسياهم، حبشي گوي من سوخته را
وگرم داغ درون نيست، برون دل هست
چشمم از هجر تو دريا شد و در خيل خيال
اي بسا مردم آبي که درين ساحل هست
چند شمشير چنان بر من بيچاره زني
باري اين مرتبه همچو مني قابل هست
دردم آنکس که نداند دهدم پند، آري
در جهان نيز بسي بي خبر و غافل هست
از پي عشق نصيحت چه کني خسرو را
باري آن کس که نصيحت شنود عاقل هست