شماره ٣٨٤: بدان بهانه که حسني ست بس فراوانت

بدان بهانه که حسني ست بس فراوانت
جفا بکن که هر آن کرده نيست تاوانت
مهي که چاک به دامان جانم افگنده ست
همان مهي ست که طالع شد از گريبانت
کسي که جان به سر يک نظاره خواهند داد
رهاش کن که نگه مي کند فراوانت
به نزد تست دلم باژگونه کن که در او
کني نظاره که چندست داغ پنهانت
نگر که از زنخت چند دل به چاه افتاد
که تا لب است پر از جان چه زنخدانت
درونت در جگر سوخته کشم هر چند
که سر به سر ز نمک ساخته ست يزدانت
به نيم خنده چو صد جان دهي تو خسرو را
به نيم جان چه توان داد مزد دندانت