شماره ٣٨٠: صد بلا افتاد و صد فتنه بخاست

صد بلا افتاد و صد فتنه بخاست
عاشق بيچاره را عبرت کجاست
دي دل ديوانه ما گم شده ست
بر درش آن خون که بيني آشناست
زلف پستش کارفرماي اجل
چشم مستش چاشني گير بلاست
کافرا، محراب ابرو کج مکن
که به زاري چشم خلقي در دعاست
نرخ جانها سخت ارزان شد، بلي
عهد تست و روز بازار جفاست
با چنان بادي که خوبان داشتند
پيش تو از هيچ کس گردي نخاست
بيدلان را طعن رسوايي مزن
هيچ کس داني که خود را بد نخواست
عاشق و رندست از تشويق تو
هر کجا گوشه نشين و پارساست
هر زمان گويي که حال دل بگوي
آن کسي را گوي، کو را دل بجاست
گفتي اندر سينه تنگ تو چيست؟
داغهاي دوستان بي وفاست
خسروا، مشغول ياران شو به زود
کز براي شب همه غم پيش ماست