شماره ٣٧٦: صبا کو به بوي تو جان پرور است

صبا کو به بوي تو جان پرور است
دل خلق را سوي تو رهبر است
به دنباله زلف مگذار کار
دلي را کز آن زلف در هم تر است
برون بر ازين چشم پر خون من
که از خون چرا آستانت تر است
سراندازيم به که راني ز در
که سر بي در دوست درد سر است
دريغ است خاک درت بر سرم
که اين سر نه لايق بدان افسر است
زهي طعن جاويد خورشيد را
که گويند معشوق نيلوفر است
مگس قند و پروانه آتش گزيد
هوس ديگر و عاشقي ديگر است
بميرم درين سوز من عاقبت
که هيزم پس از شعله خاکستر است
کجا يابم آن خانه ويران شده
که هر شب به جان خراب اندر است
چه داند ملک خفته، در خواب ناز
که نالان کداميش در پيش در است
ز در باري ديده خسرو مرنج
که خود عاشقان را همين زيور است