شماره ٣٧٤: گلستان نسيم سحر يافته ست

گلستان نسيم سحر يافته ست
صبا غنچه را خفته دريافته ست
چنان خواب ديده ست نرگس به خواب
که گويي که او جام زر يافته ست
خبر نيست مر بلبل مست را
که از مستيش گل خبر يافته ست
نسيم چون مشک در خاک ريخت
مگر بوي آن خوش پسر يافته ست
خيال قدت سر و گم کرده بود
ولي ناگهان نيشکر يافته ست
چه گويم که سنگين دلش هيچ وقت
ز سوز دل من اثر يافته ست
به پاي خيالت فرو ريخت چشم
دري کان به خون جگر يافته ست
بسا شب که بيدار خسرو نشست
که شام غمش را سحر يافته ست