شماره ٣٧٣: دلم برد و بوي وفايي نداشت

دلم برد و بوي وفايي نداشت
دلش راز غم آشنايي نداشت
تحمل بسي کرد گل در بهار
ولي پيش رويش بقايي نداشت
زهي جان به جانان سپرده، دريغ
که در خورد همت صلايي نداشت
صبوري برون شد ضروري ز من
که در سينه تنگ جايي نداشت
کنون شيشه را بر طبيب آورم
که زاهد قبول دعايي نداشت
فلک عاشقي را چو بر من گماشت
جز اين در خزينه بلايي نداشت
چه بينم به بيهوده در باغ دهر؟
که هرگز نسيم وفايي نداشت
فراهم نشد ريش عشق کهن
که پيکان خوبان خطايي نداشت
به زنجير او، خسروا، دل مبند
که سلطان نظر بر گدايي نداشت