شماره ٣٦٨: گل ز رخساره تو بي آب است

گل ز رخساره تو بي آب است
مه ز نظاره تو بيتاب است
مژه هاي کژ دلاويزت
کجه هاي دکان قصاب است
با خيال تو مردم چشمم
گاه هم خانه گاه هم خواب است
امشبي کامدي به خانه من
شمع را مي کشم که مهتاب است
گر گذاري ببوسم ابرويت
بهر تعظيم را که محراب است
اي دل خسته، غرق خون از تو
همچو هسته ميان عناب است
غرق شد ز آشناييت خسرو
زانکش از ديده تا به لب آب است