شماره ٣٦٧: آنچه بر جان من ز غم رفته ست

آنچه بر جان من ز غم رفته ست
همه از دست آن صنم رفته ست
مي نويسد به خون من تعويذ
چه توان کرد، چون قلم رفته ست
پاي در ره نهاد و مهر گذاشت
زانکه در راه مهر کم رفته ست
به ستم مي رود ز من، يا رب
برکسي هرگز اين ستم رفته ست؟
جان به دنبال او روان کردم
گر نيايد، حيات هم رفته ست
خسروا، با شب فراق بساز
کافتاب تو در عدم رفته ست