شماره ٣٦٦: ترک من دي سخن به ره مي گفت

ترک من دي سخن به ره مي گفت
هر که رويش بديد، مه مي گفت
او همي رفت وخلق در عقبش
وحده لاشريک له مي گفت
دل به صد حيله مي گريخت ز عشق
دل سخن از درون چه مي گفت
غلغلي مي شنيدم از دهنش
ديده از خويش صد گنه مي گفت
دل خطش را زوال جان مي خواند
نيم شب را زوالگه مي گفت
گفتمش تير مي زني بر دل
خنده مي زد به ناز و نه مي گفت
خسرو از دور همچو مدهوشان
نظري مي فگند و وه مي گفت