شماره ٣٥٠: حسن تو کانديشه به کارش گم است

حسن تو کانديشه به کارش گم است
کي به حد معرفت مردم است
پرده برافگن که گه والضحي است
زانکه رهي در تو و در خود گم است
بارگي آهسته تر، اي هوشيار
زانکه صف مور به زير سم است
اين تن چوبين که به صد پاره باد
پختن سوداي ترا هيزم است
خواب به افسون مگر آريم، زآنک
خوابگه غمزه پر گزدم است
بخت بدم به نشود ز آب چشم
زانکه سعادت نه در اين انجم است
من به صفا کي رسم از درد خم
فتنه ساقيم چو دم در دم است
اي که نهي مرغ حرم نام من
حسرت من بر مگسان خم است
خسرو از عشق زيد نه به طبع
عنصر عشاق مگر پنجم است