شماره ٣٣٧: کجاست دل که غمت را نهان تواند داشت

کجاست دل که غمت را نهان تواند داشت
به صبر کوشد و خود را بر آن تواند داشت
به کام دشمنم از هجر و دوستي نه که او
دلي به سوي من ناتوان تواند داشت
کشيد خصم تو تيغ و مرا شفيعي نه
که دست مصلحتي در ميان تواند داشت
ببرد دزد غم دل که يار خواب آلود
چگونه پاس دل دوستان تواند داشت
خراب چشم خودم وين نه آن مي است که چشم
شراب خوار مرا ميهمان تواند داشت
بسوزم و نزنم دم که نيست همدردي
که راز سوخته اي را نهان تواند داشت
همي کشند که نامش مبر، چو در دلم اوست
زيان چگونه زبان در دهان تواند داشت
نماند از مه و خورشيد نازنين مرا
حيات باد که او جايشان تواند داشت
متاع عمر که بر باد مي رود از دست
مگر که لشکر رطل گران تواند داشت
عنايتي بکن، اي دوست، بنده خسرو را
سر نياز بر آن آستان تواند داشت