شماره ٣٣٢: بيا بيا که مرا طاقت جدايي نيست

بيا بيا که مرا طاقت جدايي نيست
رها مکن که دلم را ز غم رهايي نيست
دلم ببردي و گر سر جدا کني ز تنم
به جان تو که دلم را سر جدايي نيست
بريز جرعه که هنگامه غمت گرم است
بگير باده که هنگام پارسايي نيست
اگر ربوده به زلف تو شد دلم چه عجب
چو کار زلف تو، الا که دلربايي نيست
بر آب ديده رواني تو همي خواهم
اگر چه آب مرا بر درت روايي نيست
مرا بپرسي کاخر مرا ز تو غم نيست
اگر نيايي هست و اگر بيايي نيست
به بنده خسرو بوسي بده مکن حکمت
که بنده نيز حکيم است، اگر سنايي نيست