شماره ٣٣١: مرا به عشق دل خويش نيز محرم نيست

مرا به عشق دل خويش نيز محرم نيست
که مي زند دم بيگانگي و همدم نيست
تو رخ نمودي و عشاق را وجود نماند
که پيش چشمه خورشيد روز شبنم نيست
به زلف تو همه دلهاي سرد راست گذر
وگرنه حالش ازين گونه نيز در هم نيست
هزار سال ترا بينم و نگردم سير
ولي دريغ که بنياد عمر محکم نيست
يکي ز تيغ و يکي از سنان همي ترسد
مگوي هيچ کزينها غم و ازان هم نيست
به جان خسرو، اگر زانکه صد هزار غم است
درون جان تو اينست غم، دگر غم نيست