شماره ٣٣٠: چه داغهاست که بر سينه فگارم نسيت

چه داغهاست که بر سينه فگارم نسيت
چه دردهاست که بر جان بي قرارم نيست
دلم ز کوشش خون گشت و کام دل نرسيد
چه سود دارد بخشش، چو بخت يارم نيست
به خاک کوي بسازم، چو خاک يار نيم
بر آستانه بميرم چو پيش بارم نيست
خوشم به دولت خواري و ملک تنهايي
که التفات کسي را به روزگارم نيست
مرا مپرس که در دم نهان نخواهد ماند
که اعتماد برين چشم اشکبارم نيست
نفس به آخرم آمد، ازان دهي سخني!
که بهر کوي عدم هيچ يادگارم نيست
ملامتش رسد از خونم، اين همي کشدم
وگرنه بيم ز شمشير آبدارم نيست
ز بس که در دل خسرو سواريش ننشست
به عمر يک نفسي بر پي غبارم نيست