شماره ٣٢٧: هنوز آن رخ چون ماه پيش چشم من است

هنوز آن رخ چون ماه پيش چشم من است
شکنج جانم ازان زلف در هم و شکن است
چه سود پختن سودا چو شمع جانم سوخت
ز آتشي که مرا در درونه شعله زن است
شبم که تا به قيامت اميد صبحش نيست
نه اين شب است که بخت سياه روز من است
به طعن و سرزنش، اي پندگو، چه ترساني
سر مرا که قدمگاه سنگ مرد و زن است
هزار نامه اسلام پاره کرد خطيب
که باز نامه کفر هزار برهمن است
مگو که بر لب تو لب نهاده ام در خواب
مرا که جان به لب آمد چه جاي اين سخن است
نه آنچنانست که جايت نگه تواند داشت
لطافتي که به بالاي سرو و نارون است
چه خوانيم سوي گلزار ترک خسرو گير
کجا اسير رخت را سر گل و سمن است