شماره ٣٢٣: مهي گذشت که آن مه به سوي ما نگذشت

مهي گذشت که آن مه به سوي ما نگذشت
شبي نرفت که بر جان ما بلا نگذشت
مرا ز عارض او دير شد گلي نشکفت
چو گلبني که بر او هيچ گه صبا نگذشت
گذشت در دل من صد هزار تير جفا
که هيچ در دل آن يار بي وفا نگذشت
مسيح من چو مرادم نداد، جان دادم
وليک عمر ندانم گذشت يا نگذشت
بريخت چشم مرا آب آن بت بدخوي
چه آب ريختگي کان به روي ما نگذشت
کبوتري نبرد سوي دوست نامه من
کز آتش دل من مرغ در هوا نگذشت
چه سود ملک سليمانت، خسروا، به سخن
چو هدهد تو گهي جانب سبا نگذشت