شماره ٣٢٢: رخت ولايت چشم پر آب را بگرفت

رخت ولايت چشم پر آب را بگرفت
غمت درونه جان خراب را بگرفت
چگونه خواب برد ديده را ز هجرانش
چنين که خون جگر جاي آب را بگرفت
گرفت خط لب چون آب زندگاني او
بسان سبزه که لبهاي آب را بگرفت
سؤال کردم بوسي از آن لب چو شکر
سخن در آمد و راه جواب را بگرفت
ز غيرت رخ او آفتاب خواست ز چرخ
فرو فتد، که ذنب آفتاب را بگرفت
رواست گر بزند خيمه بر فلک خسرو
که آن کمند چو مشکين طناب را بگرفت