شماره ٣١٩: ز آنگهي که دل من به سوي يار من است

ز آنگهي که دل من به سوي يار من است
زهي دراز که شبهاي انتظار من است
ز من نماند نشان و دلم به زلف تو ماند
به گوش داري، جانا، که يادگار من است
مگر تو خود کني اين لطف، ورنه مي دانم
که آن جمال نه در خورد روزگار من است
مرا به مستي معذور دار، اي هشيار
که اين زمام نه در دست اختيار من است
چو لاله غرق به خونم، چو گل گريبان چاک
زهي شکفته که امسال نوبهار من است
هزار بار همي گفتم، اي دل بدخوي
که عشق بازي با نيکوان کار من است
نشان خاک ستم کشته ايست در ره عشق
هر آن غبار که بر دامن نگار من است
به تيغ در حق خسرو حق جفا بگذار
خداي خير دهادش که حق گزار من است