شماره ٣١٨: گيرم که نيست پرسش آزادگان فنت

گيرم که نيست پرسش آزادگان فنت
کم زانکه گاه آگهيي باشد از منت
خورشيدوار يک نظري کن که بر درند
سرگشته صد هزار چو ذرات روزنت
ترکي و بهر رزم زره نيست حاجتت
بس باشد آب ديده عشاق جوشتت
تو داني و کسان، بحلت باد خون من
باري ز بار من بود آزاد گردنت
افتادگان که بر سر کويت شدند خاک
دامن کشان مرو که نگيرند دامنت
تو آفتاب حسني و من در شب فراق
وين تيره روزيم شده چون روز روشنت
مردم ازين هوس که چو جان در برت کشم
کز جانست زنده هر کس و جان من از تنت
پيکان درون دل مکن، اي پندگو، زيان
ني خار پاست اينکه برآيد به سوزنت
بهر خداي چهره ز نامحرمان بپوش
خسرو بس است بلبل نالان به گلشنت